پیغام مدیر سایت سلام بازدید کننده محترم به وبلاگ بسیج دانشجویی دانشگاه طبری بابل خوش آمدید لطفا برای استفاده از تمامی امکانات و خواندن تمامی مطالب ویلاگ
شرکت در انجمن و گفتگو با سایر اعضا در سایت ثبت نام کنید همچنین می توانید بعد از عضویت با ارائه مطالب و ایجاد پست در وبلاگ یار و همراه ما بوده و در بروز رسانی و ارتقاء سطح وبلاگ به ما کمک کنید. با سپاس فراوان شهید «عبدالحسین برونسی» در سمت فرماندهی تیپ جواد الائمه(ع) به شهادت رسید؛ روایت «ابوالحسن برونسی» برادر این شهید را در این رابطه در ادامه میخوانیم.
یک روز توی منطقه جلسه داشتیم. چند تا از فرماندهان رده بالا هم آمده بودند. بعد از مقدماتی، یکی شان به عبدالحسین گفت: حاجی برات خوابهایی دیدیم. عبدالحسین لبخندی زد و آرام گفت: خیره ان شاء الله. گفت: ان شاء الله. مکثی کرد و ادامه داد: با پیشنهاد ما و تأیید مستقیم فرمانده لشکر، شما از این به بعد فرمانده گردان عبدالله هستین. یکی دیگرشان گفت: حکم فرماندهی هم آماده است. خیرهی عبدالحسین شدم. به خلاف انتظارم، هیچ اثری از خوشحالی توی چهره اش پیدا نبود. برگه حکم فرماندهی را به طرفش دراز کردند، نگرفت! و گفت: فرماندهی گروهانش هم از سر من زیاده، چه برسه به فرماندهی گردان! گفتند: این حرفا چیه میزنی حاجی؟! ناراحت و دمغ گفت: مگر امام نهم ما چقدر عمر کردن؟ همه ساکت بودند. انگار هیچ کس منظورش را نگرفت. ادامه داد: حضرت توی سن جوانی شهید شدن، حالا من با این سن چهل و دو سال، تازه بیام فرمانده گردان بشم؟ گفتند: به هر حال، این حکم از طرف بالا ابلاغ شده و شما هم موظفی به قبول کردنش. از جاش بلند شد. با لحن گلایه داری گفت: نه بابا جان! دور ما رو خط بکشین، این چیزها هم ظرفیت میخواد، هم لیاقت که من ندارم. از جلسه زد بیرون. آن روز، هر چه بهش گفتیم و گفتند که مسئولیت گردان عبدالله را قبول کند، فایدهای نداشت که نداشت. روز بعد ولی، کاری کرد که همه مات و مبهوت شدند؛ صبح زود رفته بود مقر تیپ و به فرمانده تیپ گفته بود: چیزی رو که دیروز گفتین، قبول میکنم. کسی، دیگر حتی فکرش را هم نمیکرد که او این کار را قبول کند. شاید برای همین، فرمانده پرسیده بود: چی رو؟ عبدالحسین گفته بود: مسئولیت گردان عبدالله رو. جلو نگاههای تعجب زده دیگران، عبدالحسین به عنوان فرمانده همان گردان معرفی شد. حدس میزدیم باید سرّی توی کارش باشد، و گرنه او به این سادگی زیر بار نمیرفت. بالاخره هم یک روز توی مسجد، بعد از اصرار زیاد ما، پرده از رازش برداشت و گفت: همون شب خواب دیدم که خدمت آقا امام زمان (سلام الله علیه) رسیدم. حضرت خیلی لطف کردن و فرمایشاتی داشتن؛ بعد دستی به سرم کشیدن و با اون جمال ملکوتی شون، و با لحنی که هوش و دل آدم رو میبرد، فرمودند: شما میتوانی فرمانده تیپ هم بشوی. خدا رحمتش کند، همین اطاعت محضش هم بود که آن عجایب و شگفتی ها را در زندگی او رقم زد. یادم هست که آخر وصیتنامهاش نوشته بود: اگر مقامی هم قبول کردم، به خاطر این بود که گفتند: واجب شرعی است؛ و گرنه، فرماندهی برای من لطفی نداشت. منبع:
mehmany-laleha.rozblog.com
نمایش این کد فقط در ادامه مطلب برای قرار کد مورد نظر به ویرایش قالب مراجعه کنید تاریخ : چهارشنبه 18 تیر 1393 نویسنده : دانشجوي بسیجی l بازدید : 565
ارسال نظر
مطالب گذشته
» تسلیت بمناسبت درگذشت دانشجوی مرحوم »» جمعه 25 شهریور 1401
» ثبت نام مراسم جشن فارغ التحصیلی سال 1401 دانشجویان موسسه آموزش عالی طبری بابل »» چهارشنبه 09 شهریور 1401 » نوحه ناصرالدین شاه قاجار در وصف سیدالشهدا علیه السلام - جبرئیل »» سه شنبه 01 شهریور 1401 » فراخوان ثبت نام اردوی جهادی تابستان 1401 »» سه شنبه 18 مرداد 1401 » خواهر مهد جو ، مسئول جدید بسیج دانشجویی موسسه »» یکشنبه 26 تیر 1401 » دکتر همایون موتمنی - بابل »» یکشنبه 05 تیر 1401 » بر میگردم... »» سه شنبه 20 اردیبهشت 1401 » اولین سالروز درگذشت مرحوم حاج اسماعیل روحی پرکوهی »» جمعه 19 آذر 1400 » درگذشت مرحوم صفر (محمد) عالیشاه پرکوهی »» سه شنبه 21 بهمن 1399 » درگذشت مرحومه رقیه بالوئی پرکوهی »» پنجشنبه 16 بهمن 1399 | |||||||||||||||||||||||||||||
[ طراحی مجدد و ترجمه از : Ghaleb-Weblog.Ir ] [ طراح اولیه قالب ] |